در عصرهای دلگشای ماه اسفند
وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما
می آمد از دور
لبخنده بر لب چرخاک سمباده بر دوش
ما بچه ها می خواستیمش
با او نوید عید می آمد به خانه
درها به آوازش یکایک باز می شد
نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد
برق از میان دست او فواره می زد
او ابتدای جنبشی در خانه ها بود
روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی
جمع آوری مس و تس هایی که باید پاک می شد
گندم که در هرگوشه کم کم سبز می گشت
گویا پرستو هم پس از او
می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد
ما در غروب کوچه های خاک خورده
سرگرم نوبر بستنی بودیم غافل
کو بی خبر چون آفتاب از دست می رفت
در خانه هامان
اینک مهیاست
هم کاردهای کند و هم نان ها به انبان
ای عصرهای دلگشای ماه اسفند